طیرگی. [ رَ / رِ ] ( حامص ) خدوک. ( فرهنگ اسدی خطی متعلق به آقای نخجوانی ) : او را بدین هجا بدف اندر همی زنند از طیرگی ورا چو دف تر همی کنم.سوزنی.سخنهائی که او را بود در دل فشاند از طیرگی چون دانه در گل.نظامی.
معنی کلمه طیرگی در فرهنگ فارسی
حالت و کیفیت طیره .
جملاتی از کاربرد کلمه طیرگی
انگشت و کلک را بشکافم ز طیرگی گر جز ترا خطاب امین و یمین کنند
برآشفت از آن طیرگی شاه را که حجت قوی بود بدخواه را
به چشمی طیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز
زحل از طیرگی همت تو ساخت از هفت فلک هفت حجاب
نیم ذره طیرگی و خشم نی غیر مهر و رحم و آب چشم نی
نگویی که این طیرگی از کجاست که از خوف سلطان دری در رجاست
طیره گشتم ازو والحق بود جای آن طیرگی در آن هنگام
تا طعنهای که میدهدم باز طیرگی تا بذلهای که میکندم باز شرمسار
از آن طیرگی شاه لشکرشکن بپیچید چون مار بر خویشتن
چو لختی منش را بمالید گوش نشاند آتش طیرگی را ز جوش