جملاتی از کاربرد کلمه سیه روزگار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
یارب چرا شدست سیه روزگار ما ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما همچو داغ لاله سیه روزگار و تو سیر سمن فشانی مهتاب می کنی
سودای کاکل صنمی هست در سرش کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
به دست تهی میگشایم گرهها ز کار سیه روزگاران چو شانه
سیه گری مکن از بهر آنکه ناید باز چو شد بآب سیه روزگار برنایی
شد مدتی که داغ سیه روزگار ما در انتظار صبح نمکدان نشسته است
اگر چو من هوس زلف یار خواهی کرد ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
ز بیم آن گروه سیه روزگار نمودند تا پشت کوفه فرار
جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم سیه روزگار و ضعیف و زبونم