جملاتی از کاربرد کلمه سیلی خور
سیلی خور دریای نوالت، رخ امّید شوربدهٔ سودای خیالت دل شیدا
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
مرکب بده و پیادگی کن سیلی خور و روگشادگی کن
دانست که شد درین دبستان سیلی خور دست خودپرستان
سیلی خور هجر جان گزایم دریاب چه شد که تا برآیم کذا
فلک سیلی خور باد و هوایش زمین پامال نقش بوریایش
صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
قضا خالیگر خدام بزمت قدر سیلی خور ابطال رزمت
بود تا صید جانم، رنجه اش باد دلم سیلی خور سرپنجه اش باد
گردن صد رستم و سهراب را سخره ی و سیلی خور بازوت دید