جملاتی از کاربرد کلمه سیاه دلی
به سعی خویش بودغره از سیاه دلی اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
غلامِ مردمِ چشمم، که با سیاه دلی هزار قطره بِبارَد چو دردِ دل شِمُرَم
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی خواهی مگر گرو بری از روزگار من
فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟
خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
چون سر زلف تو از مشک سیاه دلی از خون جگر بتوان کرد
سیه نبود دلت تا رخت چو لاله نشد مگر ز لاله بیاموختی سیاه دلی
فریاد کز سیاه دلی خط عنبرین راه سخن به کنج دهانم نمیدهد