جملاتی از کاربرد کلمه سنگین دلی
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
دارد ز خون صید حرم دست در نگار سنگین دلی که درصدد بسمل من است
سنگین دلی که هست بر آتش ز دشمنش زان پس که روشنیش بر آب روان فتاد
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
سنگین دلست مادر او ز ینسبب بود سنگین دلی چو مادر خود گشته در نما
نتوان گذشت از منزلی کانجا نیفتد مشکلی از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار