سنگنک

معنی کلمه سنگنک در لغت نامه دهخدا

سنگنک. [ س َ گ ِن َ ] ( اِ ) حب البقر. گاودانه. قسمی خلر. قسمی از حبوبات درشت تر از ماش و خردتر از خلر برنگ تیره نزدیک بسیاهی که بیشتر به گاو دهند. ( یادداشت بخط مؤلف ).

جملاتی از کاربرد کلمه سنگنک

یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک
گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک
دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک
من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک
گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک
باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک