سنگداغ

معنی کلمه سنگداغ در لغت نامه دهخدا

سنگداغ. [ س َ ] ( اِ مرکب ) سنگی که داغ کرده در آب یا بچیزی دیگر اندازند تا کثافت آن ببرد. ( آنندراج ). || ( ص مرکب ) آبی که سنگ تافته در آن انداخته باشند. ( ناظم الاطباء ). || گرم رو. ( آنندراج ) :
افکنده نعل ، توسن ِ برق ِ سبک عنان
در وادیی که گشته مرا سنگ داغ پا.قزلباش خان ( از آنندراج ). || کنایه از عاشق دل سوخته. ( آنندراج ). عاشق سوزان و شتابان. ( ناظم الاطباء ) :
در رهگذار جانان خورشید سنگ داغ است
رخسار دلبر من هم چشم و هم چراغ است.میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم میتوان کرد فرهاد سنگ داغ است.سلیم ( از آنندراج ).گل چه سان چهره شود با تو که یاقوت شود
سنگ داغ از رخ چون لاله ستانی که تراست.صائب ( از آنندراج ).

جملاتی از کاربرد کلمه سنگداغ

سنگداغ فروغ چهره اوست کوه طوری که کوه تمکین است
صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان
هوای خود گلش را در دماغ است ز عشق خویش، لاله سنگداغ است
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است
عنصر بادیش همه در دماغ خاک ز نقش سم او سنگداغ
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند میراب جوی شیر بود سنگداغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توست یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست
از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ هر چند فرد باطل دیوان آتشیم