سطبر. [ س ِ طَ ] ( ص ) کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. ( ناظم الاطباء ). غلیظ. ( ترجمان القرآن ) ( صراح اللغة ). ستبر : ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). و از وی [ از شهرک مامطیر بدیلمان ] حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. ( حدود العالم ). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. ( حدود العالم ). کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.عسجدی.گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. ( تاریخ بیهقی ). دل سطبر و خون او سطبر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). در زاویه فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم.مسعودسعد.عکرمه گفت [ مَن ] چیزی بود مانند روبی سطبر. ( تفسیر ابوالفتوح ). گردن سطبر کردی از سیم این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به.سوزنی.عاشقی و توبه یا امکان صبر این محالی باشد ای جان بس سطبر.مولوی.چو بازو قوی کرد و دندان سطبر براندایدش دایه پستان بصبر.سعدی.رجوع به ستبر شود. || کلان و گنده و جسیم. ( ناظم الاطباء ). چاق و فربه : به بالا بلند و به پیکر سطبر به حمله چو شیر و به پیکار ببر.فردوسی.|| منجمد. || متراکم.( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه سطبر در فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - گنده درشت کلفت . ۲ - سفت غلیظ . ۳ - فربه چاق . کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف . غلیظ . سبتر . یا منجمد . یا متراکم .
جملاتی از کاربرد کلمه سطبر
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی به بازو سطبر و به تن پهلوی
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
ایوانهای طبقه اول ۳۸ متر طول و ۳/۱۴ متر عرض دارند و در جلوی هر یک ۹ ستون سطبر هشت ضلعی و دو نیم ستون آجری با نمای ساده، بار سقف و طبقه فوقانی را به دوش میکشند.
پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) بـا ابـهـت خـاصـى وارد مـكـه شـد، و شتران قربانىفـراوانـى هـمـراه داشـت ، بـا نـهـايـت مـحـبـت و ادب بـااهـل مكه رفتار كرد، و دستور داد مسلمانان به هنگام طواف با سرعت حركت كنند و احرامى راكـمى كنار بزنند، تا شانه هاى نيرومند و سطبر آنها آشكار گردد، و اين صحنه در روحو فكر مردم مكه به عنوان دليل زنده اى از قدرت و قوت و رشادت مسلمانان اثر گذارد.
زمانى گوساله اى را براى وى بريان كرده آوردند. معاويه آن را با يك دست نان سفيد وچهار گرده سطبر و يك بزغاله گرم و يك بزغاله سرد غير از غذاهاى رنگارنگ ديگرخورد. همچنين زمانى صد رطل (هر رطل نيم من مى باشد) باقلى تر نزد وى نهادند ومعاويه همه آنها را خورد. (844)
پـس شـمـشـيـرى بـر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش ، سطبر وبزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛ ببر قوی پنجه ی باز و سطبر
در سطبری نمونه افعی در درازی قرینه ثعبان
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
چه شد که شیر ژیان را، سطبر شد پنچه؟! چه شد که پیل دمان را، دراز شد خرطوم؟!
کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است
سرون او به درازی چو صوراسرافیل میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر
عاشقی و توبه یا امکان صبر این محالی باشد ای جان بس سطبر