سرگذشته

معنی کلمه سرگذشته در لغت نامه دهخدا

سرگذشته. [ س َ گ ُ ذَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) از جان سیرآمده و ترک سر گفته. ( غیاث ) ( آنندراج ). || کنایه از آزاده و بی تعلق. ( آنندراج ) :
از سر گذشته اند کریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که ز دستاربگذرد.صائب ( از آنندراج ). || ( اِمرکب ) سرگذشت. ماوقع. ماجری. حکایت. داستان. آنچه بر کسی گذشته. آنچه برای کسی روی داده :
گفت برگوی سرگذشته خویش
تا چه دیدی ترا چه آمد پیش.نظامی.کردش آگه ز سرگذشته خویش
وز بلاها که آمد او را پیش.نظامی.

معنی کلمه سرگذشته در فرهنگ فارسی

از جان سیر آمده و ترک سر گفته . یا ماوقع . ماجری . حکایت .

جملاتی از کاربرد کلمه سرگذشته

کردش آگه ز سرگذشته خویش وز بلاها که آمد او را پیش
سرگذشته ای چون من در صف شهیدان نیست گرد کوچه عشقم جا در آستین دارم
ای گل که موج خنده‌ات از سرگذشته است آماده باش گریهٔ تلخ گلاب را
کجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟ کز این غبار سجودی به آن جناب برد
وان عذابی که سرنوشته تست هم یقین‌دان که سرگذشته تست
گشتم ز برق تازی آن جستجو غبار شب سرگذشته که سحر تیغ بند کیست
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
خوش آمده است مصرع صائب، سعید را «کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»
خلقی در این جنونکدهٔ وهم‌، چون هلال از سرگذشته تیغ و، سپر می‌کشد هنوز
گفت برگوی سرگذشته خویش تا چه دیدی ترا چه آمد پیش