سرفتنه. [ س َ ف ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) سرغوغا. ( ناظم الاطباء ). مهتر آشوبگران. کسی که درفتنه گری و آشوب از همه پیش افتاده است : شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای چشم بد دور که سرفتنه خوبان شده ای.صائب.شهری است پر ز فتنه و سرفتنه یار من وه چون کنم به فتنه شهری است کار من.مغول عبدالوهاب.
جملاتی از کاربرد کلمه سرفتنه
سر فتنه است در ایام تو خوبان را لیک چشم فتان تو سرفتنه ایام افتاد
بر روی تو زلف را اقامت هوس است سرفتنه دور را اقامت هوس است
سرفتنه بگشاد هر گونه ناز نگاهش همی کرد اظهار راز
ای خاک درت سجدهگه جمله جبینها زنار دو گیسوی تو سرفتنه دینها
شد نرگس مخمور تو سرفتنه دوران آشوب جهان غمزه جادوی تو دیدیم
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چو درد سرت نیست سر را مبند که سرفتنه روز غوغا توی
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده