سرد نفس

معنی کلمه سرد نفس در لغت نامه دهخدا

سردنفس. [ س َ ن َ ف َ ] ( ص مرکب ) آنکه دم گیرا نداشته باشد. ( آنندراج ) :
سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.نظامی.در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست
گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا.صائب.

معنی کلمه سرد نفس در فرهنگ فارسی

آنکه دم گیرا نداشته باشد

جملاتی از کاربرد کلمه سرد نفس

در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست گوش بر زمزمه مرغ کباب است ترا
با یک هستی چه گوئی ای سرد نفس چون نیست بود آن همه چیز این همه کس
کدام سرد نفس در میان این جمع است؟ که مهرم از لب گفتار برنمی خیزد
از دم باد صبا غنچه پریشان گردید دل به افسانه هر سرد نفس نتوان داد
اگر باد سرد نفس نگذرد تف معده جان در خروش آورد
از مردمان سرد نفس تیره می شوی آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
ای از دم سرد نفس مرده کی زنده شوی تو از دم جان
دولت سرد نفس زود به سر می آید که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح