رنجه کردن

معنی کلمه رنجه کردن در لغت نامه دهخدا

رنجه کردن. [ رَ ج َ / ج ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) آزردن. آزرده ساختن. اذیت کردن. به تعب واداشتن. رنجه داشتن. رنجانیدن. رجوع به رنجه داشتن و رنجانیدن شود :
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش.فردوسی.بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را براه.فردوسی.بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بایدم جان تورنجه کرد.فردوسی.غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358 ). ترا بدین رنجه کردم تا با تو بگویم. ( تاریخ بیهقی ).
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.ناصرخسرو.خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش.ناصرخسرو.اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه براه حجازش.ناصرخسرو.هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.سعدی.چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.امیرخسرو دهلوی.- رکاب رنجه کردن به طرفی ؛ عطف توجه کردن و راندن مرکب بدان طرف : بدان طرف رکاب رنجه باید کردن و آن ولایات با تصرف گرفتن. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- رنجه کردن قدم یا قدم رنجه کردن ؛ رنجه ساختن پا. ( از آنندراج ). از سر لطف و نوازش رفتن به جایی. رجوع به رنجه ساختن پا ذیل رنجه ساختن شود.

معنی کلمه رنجه کردن در فرهنگ فارسی

آزردن آزرده ساختن اذیت کردن

جملاتی از کاربرد کلمه رنجه کردن

بتوان دو سه گام رنجه کردن بالین مریض خویش یکشب