رضا جو

معنی کلمه رضا جو در لغت نامه دهخدا

رضاجو. [ رِ ] ( نف مرکب ) رضاجوینده. آنکه کوشش در خشنودی می کند. ( ناظم الاطباء ). که خواهد دیگری را خشنود سازد. که رضایت او بدست آرد. که در طلب خشنودی او کوشد. کوشای جلب رضای کسی :
احرار روزگار رضاجوی من شدند
چون برگزیده علی المرتضی شدم.ناصرخسرو.

معنی کلمه رضا جو در فرهنگ فارسی

رضا جوینده آنکه کوشش در خشنودی می کند که خواهد دیگری را خشنود سازد که رضایت او بدست آرد

جملاتی از کاربرد کلمه رضا جو

فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
چرخ در خدمتش رضا جوی است بر در دولتش دعاگوی است
زدم دست بر دامن اهل دل رضا جوی دلها شدم متصل
هر زن که ز شوی شد رضا جوی مردی کن و دست ازو فرو شوی
گشاده رو شدی او را رضا جوی ز تنگی در گشاد آوردیش روی
به صد تسلیم می‌باید رضا جوی قدر بودن چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را