جملاتی از کاربرد کلمه رخنه رخنه
دل گشته رخنه رخنه بزاری بتیغ هجر ز آن مشک توده توده بر آن گرد لاله زار
زان زمینها که رخنه کرد عجوز مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
رخنه رخنه شد رخم از بس بر او از مژه سیل دمادم بگذرد
بر کوه آهنین چو کمان از غضب کشید چون جبه رخنه رخنه ز زخم خدنگ کرد
شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم
خونها از دو دیده پالودم رخنه رخنه شد از غمت جگرم
شاید تواندش قفس مرغ ناله شد دل را چو رخنه رخنه کسی چون جرس کند
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دین مرا ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار