رخصه. [ رُ ص َ / ص ِ ] ( از ع ، اِمص ) رخصة. رخصت. اجازه. پروانه : باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش توتیای چشم خاقانی به شروان آورد.خاقانی.چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری.خاقانی.گر شدن زانسو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا.خاقانی.و رجوع به رخصت و رخصة شود.
معنی کلمه رخصه در فرهنگ فارسی
رخصه رخصت اجازه پروانه
جملاتی از کاربرد کلمه رخصه
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن که خورشید رجعت کند هم به خاور
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس خوش و شادان شوم انشاء الله
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا هم باز پس شوم نکِشم پس بلای ری
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟ سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
خسروا، من بنده را با سمع اعلا قصه ایست ورچه غیرت رخصه می ندهد که دارم برملا
گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا
مژگانت را به کشتن من رخصه دادهای لب را به زنده کردن فرمان نمیدهی
نظری بر به رخت رخصه نفرمود اجل غالب آنست که با سابقه حکم ازل
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد