معنی کلمه رخ رخ در لغت نامه دهخدا
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کنم ز عشق پازخ.عماد شهریاری.تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر
عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ.سوزنی.
رخ رخ. [ رِ رِ ] ( اِ صوت ) رِخ. آواز دندان. ( فرهنگ نظام ). ژغ ژغ. و رجوع به رِخ شود.، رخرخ. [ رَ رَ ] ( ع ص )رَخْراخ. گِل تنک. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به رخراخ شود.