معنی کلمه دم کشیدن در لغت نامه دهخدا
- آلات دم کشیدن ؛ جهاز تنفس. ( یادداشت مؤلف ) : [ زهره دلالت کند بر ] بوییدن و آلات دم کشیدن. ( التفهیم ).
دم بکشی بازدهی زآنکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام.ناصرخسرو.- دم درکشیدن ؛ خاموش شدن :
چو اسفندیار این سخنها شنید
دلش گشت پردرد و دم درکشید.فردوسی. || بیکار و معطل بودن. ( ناظم الاطباء ). || به طول انجامیدن.( یادداشت مؤلف ) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. ( تحفه اهل بخارا ). || پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. ( یادداشت مؤلف ).
- دم کشیدن چای و پلاو و جز آن ؛ نضج یافتن و پخته شدن. ( ناظم الاطباء ).