معنی کلمه دلربای در لغت نامه دهخدا
تو سرو جوبیاری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی.فرخی.شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای.فرخی.ای یار دلربا هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.منوچهری.کنیزان یکی خیل پیشش بپای
پری فش همه گلرخ و دلربای.اسدی.بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و راندند هرگونه رای.اسدی.خواهمت آن چنان که رای بود
نوعروسی که دلربای بود.نظامی.جوانان گرچه خوب و دلربایند
ولیکن در وفا با کس نپایند.سعدی.ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر.سعدی. || زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت :
هیهات که روی دلربایت
با ما به وصال رای دارد.خاقانی.سر و تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبدسرای.نظامی. || معشوق. محبوب :
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون.سوزنی.چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم
تو از جمال خود ای دلربای بی خبری.سوزنی.عشق را مرتبت نداند آنک
که چه با دلربای دم نزده است.خاقانی.آنکو چو تودلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد.خاقانی.- دلربای روح بخش ؛ کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
دل مدزد از دلربای روح بخش
که سوارت می کند بر پشت رخش.مولوی.