دل پریشان

معنی کلمه دل پریشان در لغت نامه دهخدا

دل پریشان. [ دِ پ َ ] ( ص مرکب ) پریشان دل. آنکه دلش پریشان بود. پراکنده احوال :
گم کرد پی از میان ایشان
می رفت چو ابر دل پریشان.نظامی.

معنی کلمه دل پریشان در فرهنگ فارسی

پریشان دل . آنکه دلش پریشان بود .

جملاتی از کاربرد کلمه دل پریشان

ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟
دل پریشان نبد آنروز که تنها بود کرد جمعیت نا اهل پریشانش
می‌دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می‌کشم
امروز به شهر دل پریشان ماییم ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
فراوان جانور را دل پریشان که زیر خا ک بوده جای ایشان
دل پریشان است و گوید عاشقی جرمی نکوست .
منم دل پریشان چه در طرب گشایم چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم
دل پریشان مکن که گستاخی برد از سرو تازه بر شاخی
سر شوریده ز تسلیم به سامان گردد دل پریشان نشود دیده چو حیران گردد
عمو ببین لب خشک و دل پریشان را نما به درد من تشنه فکر درمان را
هر کرا در دل پریشانی کشد زود بنیادش به ویرانی کشد