معنی کلمه دل سپردن در لغت نامه دهخدا
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.فرخی.من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی
زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری.منوچهری.گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری.منوچهری.بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.سعدی.پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.سعدی.- دل سپردن به دیو ؛ فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن :
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند.ناصرخسرو.- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل :
چنین گفت گر فور هندی بمرد
شما را به غم دل نباید سپرد.فردوسی.- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پذیرفتن آن :
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.اسدی.چون سخنگو سخن بپایان برد
هرکسی دل بر آن سخن بسپرد.نظامی ( از آنندراج ).