معنی کلمه دستگه در لغت نامه دهخدا
گذشتن کنون به که با لشکریم
نباید که بی دستگه بگذریم.فردوسی.من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی بجان.فرخی.شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زآنکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.فرخی.اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ.سوزنی.دستگه شیشه گر پایگه گازری.سنائی.پایگه یافتی بپای مزن
دستگه یافتی ز دست مده.خاقانی.فرزین که در ابتدا پایگه پیادگی داشت در انتهای مصاف ملک دستگه سروری یابد. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9 ).
بهر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت.نظامی.بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد.نظامی.گر این دستگه را بدست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم.نظامی.تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروز بخشش گوئی من و توئیم انباز.کمال اسماعیل.گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ.سعدی.بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.سعدی.دستگهم بین چو کف صوفیان
قامت من چون الف کوفیان.خواجو.دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند.حافظ.- دستگه داشتن ؛ مال و منال داشتن. قدرت داشتن. توانائی داشتن :
وز اینجا چون توان و دستگه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی.مسعودسعد.چو من دستگه داشتم هیچوقت
زبان مرا عادت نه نبود.مسعودسعد.گل گفت اگر دستگهی داشتمی
بگریختمی اگر رهی داشتمی.حافظ.- || تسلط و فرمانروائی و سلطه داشتن :