درهم زده. [ دَ هََ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) به هم پیوسته. - دستها درهم زده ؛ دستها روی هم قرار داده و به هم پیوسته : پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت. با دستار و برهنه به ازار به ایستاد و دستها درهم زده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ).
جملاتی از کاربرد کلمه درهم زده
بودیم همه شب من و اختر تا روز درهم زده چشم و چشم برهم نزدیم
تا شد صنما عشق تو همراه رهی درهم زده شد عشق و تمناه رهی
پر شد ز شراب عشق جانا جامم چون زلف تو درهم زده شد ایامم