معنی کلمه در فتادن در لغت نامه دهخدا
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار.فرخی.با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رمیده اند.سعدی.- بهم درفتادن ؛ بیکدیگر درآویختن. بهم درافتادن :
بهم درفتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام و دیوان ستوه.فردوسی. || پیش آمدن. روی کردن. دست دادن :
ای دوست روزها به تنعم بروزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست.سعدی.