خویش دان

معنی کلمه خویش دان در لغت نامه دهخدا

خویش دان. [ خوی / خی ] ( نف مرکب ) خودشناس. ( یادداشت مؤلف ) :
بمرواندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کشورستانان
ببالا همچو سرو جویباری
بچهره همچو باغ نوبهاری
از ایشان شیرمردی خویش دانی است
کجا در هر هنر گویی جهانیست.( ویس و رامین ).

معنی کلمه خویش دان در فرهنگ فارسی

خودشناس

جملاتی از کاربرد کلمه خویش دان

توئی جوهر که قدر خویش دانی نباید کاین چنین اینجا بمانی
ساریست در همه چو به ذات و صفات خویش دانی که اوست گر به حقیقت کنی نظر
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
بر قیاس خویش دانی هیچ که‌ایزد در کتاب از چه معنی چون دو زن کرده‌است مردی را بها؟
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
سد راه خویش دان هستی خود نیست شو زین هستی و پستی خود
جوهر و مظهر تو پیر خویش دان تا ببینی نور غیبی را عیان
باید که تو عینِ خویش دانی حق را فانی شدنت چه کار حق می‌آید
منم ای یار تا در خانه خود مرا از خویش دان بیگانه خود
اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی