جملاتی از کاربرد کلمه خورشید رخسار
دل از خورشید رخسار تو میسوخت به زیر سایه زلف تو بنشست
بود هر ذره زین خاک سیه، خورشید رخساری مبادا بر زمین از روی استغنا نهی پا را
به یکدم گرد آن خورشید رخسار هزاران مشتری آمد پدیدار
ز عکس خال آن خورشید رخسار فراوان داغها در جان ما هست
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر میآید
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
تو را خورشید رخسار ای امیر کشور هستی بود از آسمان عالم هر ذره ای پیدا
نه چندانم ضعیف از دوری خورشید رخساری که تاب آرم گر افتد سایه بر من ز دیواری
به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود