جملاتی از کاربرد کلمه خلاف رای
تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد
نالیدن بیحساب سعدی گویند خلاف رای داناست
فلک با اینهمه خود رائی او خلاف رای تو جستن نیارد
قضا موافق رایت بود که نتوان بود خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
رایت که خلاف رای من کرد نیکو هنری به جای من کرد
خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
خلاف رای تو رایی ندارم بغیر از کوی تو جایی ندارم
زهی وجود تو آینه دار فیض ازل خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب
سنان و تیغ بریده نه دوختن دانند خلاف رای که آید از او هم این و هم آن