خرواری

معنی کلمه خرواری در لغت نامه دهخدا

خرواری. [ خ َرْ ] ( اِ ) خروار. یک خروار. ( یادداشت بخط مؤلف ).

معنی کلمه خرواری در فرهنگ فارسی

خروار یک خروار

جملاتی از کاربرد کلمه خرواری

ز خرواری صدف یک دانه دُر به زلال اندک از طوفان پر به
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم ازان تنگی به خرواری برآید
یک حرف جواب نشنود هرگز هرچند که گفت مست خرواری
شده هر فردی از آن چون غاری وزن هر یک بنظر خرواری
دوش، یک من هیمه را باری نوشت خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت
داستانی فلکوریک و احتمالاً غیر تاریخی وجود دارد که در آن پادشاهی به نام مروان دستور داد هر زنی که خوشش آمد را به حرمسرای او ببرند. زنان گیلک از او دعوت کردند به شالیزار برود و حین نشای برنج، هر کسی را برگزید، با خود ببرد. مروان شاه پذیرفت و به نشا رفت ولی زنان با پرتاب گِل از او استقبال کردند و زیر خرواری از گل ماند. از آن زمان، شهر «لشت نشا» نام گرفت.
تو گندم آسیای گردونی گر یک من و گر هزار خرواری
گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند
نقدش آهن بود خرواری مگر بود با او همنشین مردی دگر
بود با گرد ران گردن ولیکن به هرجو سنگ خرواری نباشد
نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست