خراسی

معنی کلمه خراسی در لغت نامه دهخدا

خراسی. [خ ُ ی ی ] ( ص نسبی ) منسوب است بخراسان. خراسانی. ( ازمنتهی الارب ) ( از معجم البلدان ) ( از ناظم الاطباء ).

معنی کلمه خراسی در فرهنگ فارسی

منسوب است بخراسان خراسانی

جملاتی از کاربرد کلمه خراسی

بردانم و ندانم گردان شده‌ست خلقی گردان و چشم بسته چون استر خراسی
به خراسی کشید هر یک‌شان که سزاوارتر ز خر به خراس
خراسی دید روزی پیر خسته که می‌گردید اشتر چشم بسته
گهی در خوشه چون از سیم داسی گهر در گاو چون زرین خراسی
آن خراسی می‌دود قصدش خلاص تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
عبد اللَّه بستی از کبار مشایخ بود، در بدو ارادت چون این حدیث او را در پذیرفت قباله‌ها داشت بر مردمان بمال فراوان همه بایشان باز داد و ذمت همه بری کرد آن گه او را اندیشه مکه افتاد، با پیر مشورت کرد و از او تدبیر خواست عبد اللَّه بستی چون اندیشه مکه با پیر گفت، پیر گفت: نیک آمد نگر که ازین نفس آمن نباشی. عبد اللَّه این نصیحت بر دل نگاشت، قدم فرو نهاد و از خانه خود برفت تا به کوفه رسید، نفس وی آرزوی ماهی حلال کرد تا با نفس خود عهد بست که اگر این مراد برآرم تا به مکه هیچ آرزوی دیگر نکنی، در کوفه خراسی بود، مردی آنجا نشسته با وی گفت: این ستور به چند داری؟ گفت: بچندین، گفت: مردمی کن و این ستور یک امروز بیرون آر و مرا بجای وی در بند، بیک درم سیم خویشتن را بمزد داد، در خراس شد و کار ستوران کرد، درمی بستد و نان و ماهی خرید و بخورد، آن گه با نفس خود گفت: هر آرزو که ترا پدید آید یک روزت در خراس باید بود تا آن آرزو بتو رسد. ای جوانمرد! همه آلت استطاعت در کار باید کرد تا عجز پدید آید، چون عجز پدید آمد همه کارها خود روی بتو نهد که: «العجز عن درک الادراک ادراک».
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می‌گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد، و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند. تفرقه می‌دادندش، سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می‌داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس، مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس. با او شرط کرد که نخواهم. چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم. نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد. خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید؟ گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشائید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: ای نفس! هرگاه که ازین آرزوئی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی. پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود. هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت. درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است؟ گفت: هیچ نرسیده است. آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون، او را دید انگشت پای بسته.