خجلی

معنی کلمه خجلی در لغت نامه دهخدا

خجلی. [ خ َ ج ِ ] ( حامص ) شرم. حیاء. شرمندگی. خجلت. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) :
شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبرخون.فرخی.تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.ناصرخسرو.هرگاه که حال نو گردد که از آن شرم دارند نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و بظاهر پوست میل کند تا بازدارد شکل خجلی ظاهر و رخسار خجل سرخ شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل این کارچیست.نظامی.بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را بقیامت برم.نظامی.تا سحر گه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگ دلی.نظامی.

جملاتی از کاربرد کلمه خجلی

و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی‌ که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
تا به هنگام خواندن نامه خجلی نایدت به روز نشور
در صحبت ما و تو، شب دوش زمستی یارب چه سخن رفته که از ما خجلی تو
دیده چون دید خلق و جود علی مشک خون شد دگر ره از خجلی
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
بنگر تا چند ملامت برم کاین خجلی را به قیامت برم
ای به خطاها بصیر و جلد وملی نایدت از کار خویش، خود خجلی
ای حیات دل هر زنده دلی سرخ‌رویی دهِ هر جا خجلی
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
یارب این گل ز‌ چه باغ است که رویش چو بدید گل صد برگ برآمد بر او از خجلی