حنجر

معنی کلمه حنجر در لغت نامه دهخدا

حنجر. [ ح َ ج َ ] ( ع اِ ) دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || حلق و گلو. ( غیاث ). حلقوم. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث از منتخب ). نای گلو. ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). ج ، حناجر :
دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد
بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار.منوچهری.زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها.منوچهری.اول برفق دانه فشانند پیش مرغ
چون صید شد بقهر ببرند حنجرش.خاقانی.رجوع به حنجره شود. || آوازی که از حلق برآید. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه حنجر در فرهنگ فارسی

( اسم ) مجرای غذا بین دهان و معده خشکنای حلق گلو حنجره . جمع : حلاقم حلاقیم
دوائی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند

معنی کلمه حنجر در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
گلو. در اقرب گوید: «الحنجرة: الحلقوم» جمع آن حناجر است رسیدن دلها به گلو کنایه از شدّت اضطراب و ترس است یعنی گوئی قلب‏ها از جای خود بالا آمده و به گلو رسیده‏اند . طبرسی آن را جوف حلقوم معنی کرده است .

جملاتی از کاربرد کلمه حنجر

دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
زآن دم که خون حنجر تو بر زمین چکید خون می چکد هنوز زچشمانم ای پدر!
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد خواهرانش همه از دور تماشا کردند
آه در حنجر او خنجر گردد که کند از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه
تا زبان پارسی زنده است من هم زنده‌ام ور به خنجر حاسدِ دون بر دَرَد حنجر مرا
این خنجر کشیده و این حنجر حسین سرکونه بهر تست نیاید بکار من
وقف بر اوقات دانی از چه شد حکم خلود حنجر بدخواه او را وقف خنجر داشتند
حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
ز کوهش بصحرا فگندی و آنگه بخنجر بریدیش آنگاه حنجر