حصینی

معنی کلمه حصینی در لغت نامه دهخدا

حصینی. [ ح ُ ص َ ] ( ص نسبی ) نسبت به حصین. و علی بن محمد حصینی بدین نسبت معروف است. ( الانساب سمعانی ).
حصینی. [ ح ُ ص َ ] ( اِخ ) ابوبکر. از اولیا و صاحب کرامت بود و ابوالولید هاشم بن شعبان داستانی از وی نقل کرده است. قبرش در حصین کنار نهر خابور میباشد. ( معجم البلدان ).
حصینی. [ح ُ ص َ ] ( اِخ ) ابوالحسین عبدالواحدبن محمد الحصینی.از اصحاب شاگردان ابی علی جبایی است. ( ابن الندیم ).
حصینی. [ ح ُ ص َ ] ( اِخ ) ابوالعباس. او را عبداﷲ وزیرمتوکل بزمان خلافت متوکل به کاتبی منتصر تعیین کرد وسپس وی با عبداﷲ در امر کشتن متوکل و برداشتن منتصربخلافت همدست شد. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 138 شود.
حصینی. [ ح ُ ص َ ] ( اِخ ) ابوالعباس. یکی از اعیان دوره خلافت راضی باﷲ عباسی است. آنگاه که ابن المقفع را بازداشتند ابوعلی عبدالرحمان بن عیسی وزیر او را به ابی العباس حصینی سپرد تا هزارهزار دیناری را که خط ستده بودند، بشکنجه و تعذیب از ابن مقله مستخلص دارد. و حصینی امر مناظره او را به ابی القاسم عبیداﷲبن عبداﷲ اسکافی معروف به ابی نعره ، و مطالبه را به استوایی محول کرد. و هم پس از قطع دست ابن مقله ، حصینی ، ابوالحسن ثابت بن سنان بن ثابت بن قره را بزندان فرستاد تا بمعالجه جراحت دست مقطوع او پردازد. ( عیون الانباء ج 1 ص 224، 225 ).

جملاتی از کاربرد کلمه حصینی

هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون من هم از دیر خرابات حصاری دارم
ولیکن تو این کار ساز اختران را به فرمان یزدان حصاری حصینی
مهتر به بلندی و حصینی ز که قاف چون نجم مه و مشتری از نجم سمابه
در بلندی برابر جودی در حصینی برابر خیبر