جملاتی از کاربرد کلمه حساب نیست
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
عمری که در ملال رود در حساب نیست چون بشمرم ز عمر خود ایام عقل را؟
آهستهتر بران، که بهنجار فکر تو حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
اندیشه از کشاکش روز حساب نیست آن را که چشم بر کرم بی حساب اوست
هستی من نیست قانع با حساب نیستی جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنید
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
از ما حساب کار چه جوئی، تو شیخ شهر! امروز اگر بزعم تو روز حساب نیست
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست گه مست از جوانی و مستغرق هوا
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست روی زمین سیاه شد از سیئات ما