معنی کلمه حرت در لغت نامه دهخدا
حرت. [ ح َ] ( ع مص ) نیک مالیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || گِرد بریدن چیزی مانند بادریسه. || ( اِ ) آواز گیاه خائیدن ستور. ( منتهی الارب ).
حرة. [ ح ِ رَ ] ( ع اِ ) تاج ریزی و عنب الثعلب. ( ناظم الأطباء ).
حرة. [ ح ُرْ رَ ] ( ع ص ، اِ ) کنیزک آزاده. تأنیث حُرّ. آزاده زن. آزادزن. زن آزاد. || خاتون. بی بی. بانو. سیده. بیگم. خدیش. ستی. خانم. مقابل اَمة، داه ، کنیز. و این چون لقبی عام بوده است زنان مجلله ومحترمه را مانند خانم امروز : این زن بیامد و با این کنیزک بگفت و کنیزک آمد و با غازی بگفت... غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت این حرة را بخوان تا بهتر اندیشه دارد و بحق او رسم ، اگر این حادثه درگذرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331 ). || دختر شاه یا امیر یا وزیر و مانند آن : و از وی دو حرة ماند یکی در حباله ٔ... ( تاریخ بیهقی ).
چاکر قبچاق شد شریف و ز دل
حره او پیشکارخاتون شد.ناصرخسرو.ج ، حُرّات ، حَرائر. ( مهذب الاسماء ).
|| لیله حرة؛شب زفاف بی آرامش با دوشیزه. مقابل لیله شیباء. || لیله حرة؛ شب نخستین از هر ماه قمری. || جای گشتن گوشواره از بناگوش. || سحابه حرة؛ ابر بسیارباران. || ناقة حرة؛ ماده شتر بسیارشیر. || نجیب. اصیل. || رملة حرة؛ ریگ بی گل. ریگ نیکو. || ارض حرة؛ زمین خوش. ( صراح ).
حرة. [ ح َرْ رَ ] ( ع اِ ) زمین سنگلاخ سوخته. ( معجم البلدان ). سنگستان. ( نصاب ) ( غیاث ). ج ، حَرّ، حِرار، حَرّات. زمین سنگریزه دار سیاه را گویند، و چنین زمین را اگر مدور باشد حرة و اگر مستطیل و غیرواسع باشد لابة و نیز کراع خوانند. و بیشتر این زمینها در اطراف شهر مدینه است که بصورت اضافه مستعمل است. ( معجم البلدان ). || تشنگی. || دانه کوچکی که از اندام آدمی برمی آید. || عذاب دردناک. || تاریکی بسیار. ( منتهی الارب ). || نام جایهای بسیار است که بترتیب مضاف الیه یاد خواهد شد.
حرة. [ح ِرْ رَ ] ( ع اِمص ) تشنگی. عطش : در وقت حره حرب و وقدة آتش... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ).
حرة. [ ح َرْ رَ ] ( ع مص ) سخت تشنه شدن. ( زوزنی ). تشنه شدن.