معنی کلمه حرام کردن در لغت نامه دهخدا
حلال کردم بر خویشتن فراق حرام
حرام کردم بر خویشتن وصال حلال
که در وصال بود انده از نهیب فراق
که در فراق بود شادی از امید وصال.قطران.بقصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
بسوی خویش مر آنرا حرام باید کرد.ناصرخسرو.اینْت مسکر حرام کرد چو خوک
و آنْت گفتا بجوش و پُر کُن طاس.ناصرخسرو.جمله بر خود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار عظیم.ناصرخسرو.جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال.سعدی.که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر
حلال نیست که بر دوستان حرام کنند.سعدی.چارپائی برآورد آواز
و آن تلذذ بر او حرام کند.سعدی.|| حرام کردن پوست ؛ ناپیراستن آن. || تلف و تباه کردن چیزی نه برای نتیجه و فائده.