حاف

معنی کلمه حاف در لغت نامه دهخدا

حاف. [ حاف ف ] ( ع ص ) نعت فاعلی از حف . گرداگردآینده چیزی را، و منه قوله تعالی : و تری الملائکة حافین من حول العرش... ( قرآن 75/39 ). || سخت چشم زخم رساننده. || سویق حاف ؛ پست ِ لت ناکرده. ( منتهی الارب ).
حاف. [ حاف ف ] ( ع اِ ) یکی از حافّان. ( مهذب الاسماء ). رجوع به حافان شود.
حاف. [ فِن ْ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از حفی و حِفوة. برهنه پای. || سوده پای. ( منتهی الارب ). || نعت فاعلی از حِفایة و تِحْفایة. مبالغه کننده در مهربانی و نوازش و ظاهرکننده فرحت و سرور و بسیار پرسنده از حال کسی. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ).

معنی کلمه حاف در فرهنگ فارسی

یکی از حافان

جملاتی از کاربرد کلمه حاف

و طریق زهد پیش گرفت، و از شدت غلبه مشاهده حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی، حافی از آن گفتند. با او گفتند: چرا کفش در پای نکنی؟
بِشر حافی گفت: از او پرسیدم که: «زُهد بهتر یا رضا؟»
بشر حافی گوید، رحمة اللّه علیه: «أَفضلُ المقاماتِ إعتقادُ الصَّبْرِ عَلی الفَقْرِ إلی القَبْرِ.»
جدائی نیست هستم بُشر حافی درون جان ودل در عشق صافی
احمد زار بگریست و گفت: این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید، و و گفت: تو را روا نبود، زینهار، گوش دار تا آب صافی تیره نشود، و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعلة ایشان دوک ریسی دست تو، تو را طاعت ندارد. برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی، که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی.
گر چو ابراهیم ادهم در جهان ور چو بشر حافی آیی راز دان
در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی ز دُردی مست امّا جانش صافی
عبدالرحمن بن ابی حاتم گوید بمن رسید که بشر حافی گفت پیغمبر صَلَواتُ اللّه وسَلامُهُ عَلَیه بخواب دیدم گفت دانی کی خدا ترا چرا از اقران تو بزرگتر گردانید، گفتم نه یا رسول اللّه، گفت بدانک متابعت کردی سنّت را و حرمت داشتی نیکانرا و برادرانرا نصیحت کردی و یاران مرا دوست داشتی و اهل بیت مرا، اینها ترا بمنزلت ابرار رسانیدند.
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و به‌جز از ایشان، -رضوانُ اللّه علیهم اجمعین-.
و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسیدی، اگر معاملتی بودی جواب دادی، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی.