جهانجوی

معنی کلمه جهانجوی در لغت نامه دهخدا

جهانجوی. [ ج َ ] ( نف مرکب ) جهانجو :
جهانجوی اگر کشته گردد بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.فردوسی.ز هر شهر فرزانه و رای زن
بنزد جهانجوی گشت انجمن.فردوسی.جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.فردوسی.

معنی کلمه جهانجوی در فرهنگ فارسی

جهانخو
( جهانجو ی ) ( صفت ) ۱- جویند. عالم طالب جهان . ۲- پادشاه بزرگ سلطان کشور گشا.

جملاتی از کاربرد کلمه جهانجوی

نبیره جهانجوی گرگین منم هم آن آتش تیز برزین منم
جهانجوی دستور را پیش خواند سخن هرچه بشنید با او براند
چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر
وزین رو جهانجوی یل شهریار بغرید برسان ابر بهار
جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند
همان مادرش نیز با او به جای جهانجوی فرزند را رهنمای
که روی جهانجوی فرخنده باد چو فغفور چینت دو صد بنده باد
فرستاد زی نامور شهریار جهانجوی شد بر تکاور سوار
چه شد پیش شه دید شیروی را همی گفت شاه جهانجوی را
ز بهر جهانجوی مرد جوان برو برفگندند بر گستوان