معنی کلمه جهان جو در لغت نامه دهخدا
بدادش از آزادگان ده هزار
سواری جهانجوی و نیزه گذار.فردوسی.غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده خود را که کرد خوار
مار است این جهان جهانجوی مار گیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.عماره مروزی. || پادشاه بزرگ. سلطان کشورگشا :
جهانجوی بر تخت زرین نشست
بسر بر یکی تاج و گرزی بدست.فردوسی.چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر
برآرد دست بازآید بر این در.نظامی.کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.نظامی.