جنبیده
معنی کلمه جنبیده در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه جنبیده
اینقدر اسباب اوهامیکه برهم چیدهایم تا نفس بر خویش جنبیده استگرد دامن است
به دام دوربینی صید کن این برق جولان را که تا بر خویشتن جنبیده ای فرصت نمی ماند
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
دود دل آخر به چندین شعله خواهد موج زد شمع این بزمم هنوزم یک مژه جنبیده است
هرکس از آن پرده که جنبیده است چهرهٔ مقصود در آن دیده است
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد رسن و رشتهٔ جنبیده به مار انگارد
نیست دور شادمانی را بقای همچو برق تا به خود جنبیده ای می افتد از پرگار گل
می به دور افکن که تا بر خویشتن جنبیدهایم خون ما را میکند در کوزه این دولابها