جمری

معنی کلمه جمری در لغت نامه دهخدا

جمری. [ ج ُ ] ( اِ ) بلغت ماورأالنهر، مردم بازاری و کم اصل و جلف و گدا و تلنگی را گویند. و بفتح اول و کسر اول هم آمده است. ( برهان ).
جمری.[ ج َ ] ( اِ ) جُمْری. ( برهان ). رجوع به جُمری شود.
جمری.[ ج ِ ] ( اِ ) جُمْری. ( برهان ). رجوع به جُمری شود.
جمری. [ ج َ ری ی ] ( ع ص نسبی ) نسبت است به بنوجمرة و آنان گروهی بودند از بنوضبه که دربصره مسکن گزیدند و محلّه ای بنام آنان نامیده شد. گروهی از محدثان به این نام مشهورند. ( لباب الانساب ).
جمری. [ ج َ ری ی ] ( اِخ ) زیادبن ابی جمرة لخمی ( منسوب است بپدر خود ). از فقیهان و محدثان است. لیث بن سعد از او روایت دارد. وی پیش از 150 هَ. ق. درگذشت. ( لباب الانساب ).
جمری. [ ج َ ری ی ] ( اِخ ) عامربن شقیق بن جمرة اسدی ( منسوب است بجد خود ). از محدثان است. وی از ابووائل روایت کند و از او ثوری روایت دارد. ( لباب الانساب ).
جمری. [ ج َ ری ی ] ( اِخ ) عبداﷲبن محمد ضبی ، مکنی به ابوعبدالرحمان. از محدثان است. ابومنصور محمدبن سعد از وی روایت دارد. ( لباب الانساب ).
جمری. [ ج َ ری ی ] ( اِخ ) مالک بن نویرةبن جمره یربوعی تمیمی. از مرتدان مشهور است. وی بدست خالدبن ولید بقتل رسید. ( لباب الانساب ).

معنی کلمه جمری در فرهنگ عمید

شخص پست، سفله، و بی اصل.

معنی کلمه جمری در فرهنگ فارسی

مالک بن نویره بن جمره یربوعی تمیمی از مرتدان مشهور است وی بدست خالد بن ولید بقتل رسید .

جملاتی از کاربرد کلمه جمری

دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر