جان دیدن. [ دی دَ ] ( مص مرکب ) جان یافتن. زنده شدن : پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید یک آفریده چون تو مسیحا زمان ندید.فغانی شیرازی ( از ارمغان آصفی ).
معنی کلمه جان دیدن در فرهنگ فارسی
جان یافتن و زنده شدن
جملاتی از کاربرد کلمه جان دیدن
گفت من و گوی او راحت قلب حزین جست دل و جوی جان دیدن روی غمش
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر توان در آینه جسم روی جان دیدن
توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان دیدن رویت ز زندگانی خوشتر
بازآی که بازآید در دیده مرا نوری چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن
نگار من، زخم جعد یک گره بگشا مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن
جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن
روی جانان به چشم جان دیدن خوش بود، خاصه رایگان دیدن
اندر آیینهٔ جهان باری میتوانی به چشم جان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن