جان در سر سودا کردن. [ دَ س َ رِ س َ / سُو ک َ دَ ] ( مص مرکب ) جان را بهوای نفس از دست دادن. جان را در معامله ای باختن. جان را بخاطر چیزی فدا کردن : گویند مکن سعدی جان در سر این سودا گر جان برود شاید من زنده بجانانم.سعدی.
جملاتی از کاربرد کلمه جان در سر سودا
جان در سر سودا کند و باک ندارد یکدم پی آن بوسه ارزان که تو داری
ای شده جان در سر سودای تو برده دلم مشک سمای تو
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد