جان داشتن. [ت َ ] ( مص مرکب ) زنده بودن. حیات داشتن : پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی.فردوسی.رفتی که وفا نکرد عمرت تا جان دارم وفات جویم.خاقانی.پائی که درنیاید روزی بسنگ عشقی گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.سعدی.آن بهائم نتوان گفت که جانی دارد که ندارد نظری با چو تو زیبا منظور.سعدی.
جملاتی از کاربرد کلمه جان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
جان داشتن و تفکر موسیقایی، تحرک و پیوستگی لحن برگزیده شده به منظور تجسم اندیشه، همآهنگی اختیار شده برای تقویت و القاء اندیشه، و وزنهای گونه گون، سازنده رنگ در یک اثر موسیقی هستند. رنگ، به موسیقی سهمی عطا میکند که موسیقی دان به وسیله آن قادر خواهد شد صحنهای، یا فضایی را که مورد نظرش است تجسم بدهد.
چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
اگر کام دلم حاصل نیاری سر جان داشتن در دل نداری
بس کن از این روی نهان داشتن دل ستدن قصد به جان داشتن
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی «جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
جان هم از جانان بود کت داده تا قربان کنی بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن
امر چیست از بندگی جان داشتن ذره ذره محو فرمان داشتن