جان بر لب رسیدن. [ ب َ ل َ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) جان بلب رسیدن. جان بحلق رسیدن.جان بدهان رسیدن. کنایه از بی طاقت شدن : مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده.نظامی.
جملاتی از کاربرد کلمه جان بر لب رسید
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید چاره جان داروی دل چون کنم
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی شدی و قصر او از دور دیدی
گواهست آتش شوقی که دارم که جان بر لب رسید از انتظارم
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان