تنقض

معنی کلمه تنقض در لغت نامه دهخدا

تنقض. [ ت َ ن َق ْ ق ُ ] ( ع مص ) قطره قطره چکیدن خون. || بانگ کردن استخوان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آواز برآوردن بنا وقت شکستن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شکاف برداشتن غرفه و برآمدن آواز آن. ( از اقرب الموارد ). || کفیدن زمین از سماروغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جاری شدن خون زخم. ( از اقرب الموارد ).

جملاتی از کاربرد کلمه تنقض

الفیت بینی و بین الحب معرفة لا تنقضی ابداً او تنقضی الابد