تنست

معنی کلمه تنست در لغت نامه دهخدا

تنست. [ ت َ ن َ ]( اِ ) خانه عنکبوت. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به ماده بعد شود.

جملاتی از کاربرد کلمه تنست

سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر
سید اولیا علی ولی آنکه عالم تنست و او جان است
چو باشد جهانی بدو دشمنست چو نبود غم جان و رنج تنست
قلب فلک شکسته سنانت بحکم آنک روئین تنست رمحت و افلاک هفتخوان
آن دراز و کوته اوصاف تنست رفتن ارواح دیگر رفتنست
کنون روزگار سخن گفتن است که گردوی ما رابجای تنست
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم
تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب
ور همه رویین تنست دیده بدوزش بخت ترا ناصرو خدای معین است
تنست یا جان یا عقل یا روان که «من» است و یا چو خلط شده اسب بود (و) مرد سوار؟