تن زده. [ ت َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) خاموش. ( ناظم الاطباء ). خموش. ( شرفنامه منیری ). کاغه. ( فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟انوری.چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده.مولوی.رجوع به تن زدن شود. || محجوب. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه تن زده در فرهنگ فارسی
خاموش . خموش .
جملاتی از کاربرد کلمه تن زده
ما گوش شماییم شما تن زده تا کی ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی
آن آفتاب تن زده در مغرب خفا از مشرق سمای خراسان پدید شد
ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه یا آفتاب تن زده اندر ستارهایم
صف زده در پیش او خلق خروشان شده تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین
دم فروبستهام و تن زدهام دم مده تا علالا برنارم
دل به بدی تن زده تا به شود خوردن زهری به گمان خوشترست
کیست در آن گوشهی دل تن زده پیش کشش کو شکرستان ماست
ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته
فریاد همی خواهم و تو تن زدهای فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد