معنی کلمه تقشع در لغت نامه دهخدا تقشع. [ ت َ ق َش ْ ش ُ ] ( ع مص ) پراگنده شدن قوم. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( ازاقرب الموارد ). || واشدن میغ. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). گشاده و واگردیدن ابر از هوا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) : فَکَاءَنَّه سحابة صیف عن قلیل تقشع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91 ). || گشاده شدن دل از غم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ).