تار سر

معنی کلمه تار سر در لغت نامه دهخدا

تار سر. [ رِ س َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تارک سر: فرق ؛ تار سر که راهی است میان موی سر. ( منتهی الارب ). مفرق ؛ تار سر که فرق جای موی سر است. ( منتهی الارب ). قبض ؛بزرگ شدن سر یا تار سر. ( منتهی الارب ). قله تار سر مردم. ( منتهی الارب ). رجوع به تار ( مخفف تارک ) شود.

جملاتی از کاربرد کلمه تار سر

چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
یکی تار سر زلفت بچین بست بهر تار سر زلفت دو صد چین
مهم عقل به نوعی به عقده افتاده است که نیست تار سر زلف امیدوار گره
چنگ در تار سر زلف بتی باید زد زان که حیف است کسی این همه بی کار بود
از سر زلف درازت نکنم کوته دست که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
یک تار سر زلف به خم در ندهم بر آب بخسبم خوش و نم در ندهم
بهر تار سر زلفش رباید خود دل و جانی مرا هر روز با زلفش دل و جان دگر باید
که تار تار سر زلف خوبرویان را کند چو رشته گوهر گهرنگار گره
زیر پا تار سر زلف سیاه تو کند روشن این نکته که تاریک بود پای چراغ