بیخورد

معنی کلمه بیخورد در لغت نامه دهخدا

بیخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + خورد = خوردن ).
- بیخورد شدن ؛ از خورش و طعام بازماندن از میان رفتن اشتها.
- بیخورد و بیخواب شدن ؛ مضطرب و پریشان و آشفته شدن از غمی یا مصیبتی یا خطری :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بیخورد و بیخواب شد.فردوسی.

جملاتی از کاربرد کلمه بیخورد

حقیقت ظلمت شب آفتاب است کسی باید که او بیخورد وخوابست
سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی پر هنر کرده کیسهٔ مردی
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است