بیخ کند. [ ک َ ] ( ن مف مرکب ) کنده شده از بیخ : ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند.سوزنی.- بیخ کند کردن ؛ استیصال. ( یادداشت بخط مؤلف ). از بن برانداختن.
معنی کلمه بیخ کند در فرهنگ فارسی
کنده شده از بیخ
جملاتی از کاربرد کلمه بیخ کند
همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
ای زتو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند
دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم تا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاج
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته بیخ کند در دلت نهال حقیقت
وان نسیم مهرگان کامد و از بیخ کند لاله و سرو سمن
ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال
تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
تیشه ظلم و ضلالت متعدی ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
باغها از بیخ کند
دُمم از بیخ کند و دستم خورد شکمم پاره کرد و گوشم بُرد